3467

لعنت

ارسال‌کننده : محمد پارسا در : 88/12/8 7:42 عصر

9.30 صبح .محل کار


در حالی که دست به سینه جلوی من ایستاده و گردنش رو مظلومانه کج کرده :آقا به خدا من گرفتارم


به چهرش نگاه می کنم ، سیه چرده و تقریبا ظاهری آلوده ، یک پیراهن و پلوار به تن و دیگر هیچ ، می گویم : خوب عزیزم من چکار کنم؟


من نمی دونم هر کاری که فکر می کنید مشکل منو حل میکنه.من مستضعفم ، ندارم ،یک بار اعزام شدم لندن ،دکترا منو دیدن گفتند از هر 5 میلیون نفر یکی دچار مرض تو میشه.نزدیک 30 بار عمل شدم (در همین حال پیراهنشو بالا می زند تا من برشهای موازی بسیاری رو بر تنش ببینم)به من گفتند اینجا بمون تا به عنوان داوطلب آزمایشات پزشکی رو رویت انجام دهیم.ماندم.تا مادر تنهام اصرار کرد برگردم.برگشتن همانا و بازنگشتن همانا.من گدا هم نیستم .پدر مرحومم کارمند آتش نشانی بوده .گفتند از ماه دیگه مستمری او را به من میدن.


تا ماه دیگه من حد اقل باید 5 تا آمپول بزنم .اگر نزنم بدنم تاول میزنه هر شب زجر می شکم.(چشمانش پر اشک شد و قطره های اون صورتشو خیس کرد)


خوب عزیزم من کاری که میتونم برات انجام بدم اینه ،این نامه رو ببر بهزیستی به ازای هر آمپول 100 هزار تومن به شما بدن تا انشاا.. مستمری پدر شما وصل بشه.


خدا پدر مادر تونو نگه داره ...


خدا اجرت بده.


من جبران میکنم.


نه عزیزم ما وظیفه خود رو انجام دادیم.


پسر جوان نامه رو گرفته و رو به من از در خارج میشه.خدا رو شکر میکنم و مراجع بعدی رو می پذیرم.


(تقریبا دو ماه بعد)


از آسانسور به سمت دفتر حرکت میکنم.طبق عادت به هر دفتری سر میزنم و به همکارا سلام میکنم ! سلام رضا جان صبح بخیر ! سلام حیدری هلوز یاخچیدی ؟ (به لحجم می خندد!) سلام محمد ... !! چشمم تو اتاق محمد افتاد به چهرش ، وایستاده بود روبروی او دستاش به سینه و گردنش کج ،با همون لباسا .یک لحظه منو دید خودشو زد به غریبی ...


سرشو برگردوند به سمت دیوار .لعنت به من .لعنت ،چطور می تونم حرف دیگری رو باور کنم ؟ لعنت به تو ...


...


اشاره : تصور کن :imagine it سیاوش قمشی رو ببینید.




کلمات کلیدی :

مدرسه عشق

ارسال‌کننده : محمد پارسا در : 88/12/4 3:19 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

مدرسه عشق

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ،زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمنام-
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:"هرگز"
و به آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در ، کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی...
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای میسازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5